انشا درس دوم نگارش یازدهم انشا نگارش یازدهم انشا درس اول نگارش یازدهم انسانی صفحه 24 جواب انشا های نگارش یازدهم پاسخ نگارش یازدهم انشا درس اول نگارش یازدهم صفحه 24 جواب انشا های نگارش یازدهم انسانی جواب نگارش یازدهم تجربی

 

موضوع : شمعدانی
به نام خدا
باران را دوست دارم ، به پاس همه ی مادرانگی هایش ، چه شب ها که تا صبح همراه دلم بی وقفه می بارد.
گمان می کنم باران زمین را سرزنش می کند گویا طلبکارانه می بارد و زمین بدهکار است ، بدهکار عشق.
ترس را در گلبرگ های شمعدانی حتی از پشت شیشه ی باران خورده هم به وضوح لمس می کنم.
حتما ترسیده است که دیگر باران نبارد.
بین خودمان باشد ، شمعدانی سالهاست که عاشق باران است. دلش می خواهد آسمان همیشه رنگ باران به خود بگیرد.
گاهی کودکانه عاشقی می کند وحسادت می ورزد به درختانی که فصل به فصل رنگ عوض میکنند.
جمعه ها قهوه ای می ریزم ، کنار پنجره می نشینم و گوش به درد و دل های شمعدانی می دهم و عاشقانه هایش را
در دفترچه ی شعرم ثبت می کنم.
قرار است شعر را تحویل پاییز دهم ، او حتما با صدای بلند برای باران می خواند.
به امید آنکه زمین بهای عاشقی اش را بپردازد.
نگارش یازدهم - درس اول:
بند مقدمه: آرام تر از همیشه از راه می رسد،خستهٔ سفر است،بعد از آن همه هیاهو وسفر تماشای دل تنگی آسمان وفرو ریختن برگ ها را به همراه می آورد،او پاییز است.فصل مهربانی،دوستی وخلاصهٔ دل تنگی ها.
بند بدنه یک: مهر پاییزی بعد از سوزان شهریور از راه می رسد، دست نوازشش را بر سر فرزندان خود می کشد وراهی مدرسه می کند،آبان نیز مهری در دل دارد اما در این میان بر گهای خشک شدهٔ پاییزی را با باد هایش از درختان فراری می دهد.آذرش که از را می رسد دل تنگی هایش بیشتر می شود ،باد های زمستانی اش را به جان شاخ و وبرگهای درختان می اندازد ،گویا برگها خبر ناگواری شنیده اندبه این سو آن سو پر می کشند،پرندگان هم بار سفر بسته اند وقت کوچشان است.
بند بدنه دو: پاییز درس زندگی است؛سرد شدن یکباره اش یادم می دهد که حال و روز انسانها پایدارنیست،روزی نرم وگرم و روزی سخت وسردخواهند بود.زرد شدن برگهایش نشانم می دهداین دو رنگی را همه دارند دیگر به انسانها اعتمادی نیست،فرو ریختن برگهایش نیز می گوید هیچ چیز ماندگار نیست.
بند پایانی: پاییز جان!سفر کردهٔ خستگی ها ،دل تنگی هایت رادوست دارم،ماه پر مهرت تا آذر دل شکستهٔ کوچ کرده ات را می پرستم،درس زندگی ات بالاتر از همه زیبایی هایت است تو خودت دانش آموزان را راهی مدرسه می کنی ولی آموزگار بزرگی هستی،در کوچه های زردت قدم می زنم ودرس هایت را می آموزم تو بهترین آموزگار عاشقانی.
مرتبط با موضوع صفحه ۳۲ و ۳۳ کتاب نگارش:
در زمان های قدیم مردی بسیار غر غرو و تنبل بود که همه چیز میخواست اما تلاش نمیکرد تا به ان برسد او همیشه با خود میگفت کاش همین الان خمرهای از طلا از اسمان به حیات خانه بیفتد تا من هم ثروتمند شوم و همانند فلانی با بزرگان نشینم وا صاحب اسم و رسم شوم .
روزی مرد در حال غر زدن بود که به پیر درویشی برخورد پیر از او خواست که ماجرا را برایش شرح دهد تا بداند از چه روی این همه اشفته حال است تا شاید راه حلی پیدا کند .
بعد از این که مرد ماجرا را گفت درویش گفت چاره دردت نزد من است . درویش گفت:من نقشهی گنجی دارم اما به دلیل کودورت سن نمتوانم تنها به سراغش بروم . مرد با شنیدن این سخن برق از چشمانش پرید و با اشتیاق فراوان با پیر مرد همراه شد
پیر مرد گفت در غاری که گنج در آن پنهان شده مردجاویدان و قوی هیکلی زندگی میکند که از گنج محافظت میکند ابتدا باید اورا از قار بیرون بکشیم و او را بکشیم .
مرد که اندیشه ثروت کورش کرده بود قبول کرد .پس از چند روز سفر بلاخره به غار رسیدن .مرده غر غرو گفت:من به دمه غار میروم و قیلو قال میکنم تا مرد از غار بیرون اید وسپس تو او را با تیر بکش .
پیر مرد که تجربهی زیادی داشت گفت ما باید به زبان خوش مار را از سوراخ بیرون آوریم اگر این کار را کنیم او تو را در دم میکشد ما به نقشه دیگری نیاز داریم پیرمرد که در حال فکر کردن بود چشمش به سنگ بزرگ و معلقی که بالای دهانه غار بود افتاد . به مرد غر غرو گفت من به دمه غار میروم و ناله میکنم تا مرد بیرون بی اید هنگامی که او از غار بیرون امد سنگ را روی سرش بنداز و او را بکش مرد غر غرو قبول کرد و به بالایه دهانه غار رفت درویش هم به لبه غار رفت و شروع به ناله کردن کرد تا مرد بیرون امد و از او پرسید چه شده در همین لحضه مرد غر غرو تکانی به سنگ داد و سنگ روی سره محافظه غار افتاد و مرد . آنها گنج را برداشتند و به سمت شهر راه افتادن در راه پیرمرد بسیار با مرد غر غرو صحبت کرد وگفت :وقتی به شهر رسیدیم تا مدتی همانند قبل زندگی کن تا مردم شک نکند ام مرد غرو غرو که اندیشه ثروت کورش کرده بود یک گوشش در بودو دیگری دروازه تا جایی که به ستوه امدو پیر مرد را کشت .
مرد هنگامی که به شهر رسید بدون توجه به سخنان پیرمرد شروع به خرید زیور الات و برده های گران قیمت کرد تا مردم شک کردند و سرباز ها از وجود گنج با خبر شدن و گنج را مصادره و مرد را دستگیر کردند و آنجا بود که مرد فهمید هیچ گاه بار کج به منزل نمی رسد.