متن ادبی پایه دوازدهم در مورد یک صبح سرد و برفی زمستان صفحه 38

پتو را از روی سر میکشم ناگهان سوزی دردناک می وزد پس از چند ثانیه که چشمانم باز می شود متوجه آن می شوم که بخاریمان  هیزمش تمام شده است. مات و مبهوت به این طرف آن طرف نگاه می کنم متوجه خواهر کوچکم میشوم که از سرما شروع به هزیان گفتن کرده من با اندوهی بسیار به سراغ هیزم میروم. به ناگاه در را باز می کنم و حجم بسیار زیادی از برف وارد خانه میشود سریعاً در را بسته و برمیگردم.از پنجره بیرون را نگاه می کنم گویی در یک زندان بسیار بزرگ شبیه گوانتانامو گرفتار شده‌ایم آری بهمن به روی خانه کوچک ما در یک روستای بسیار کوچک سرازیر شده است.با تمام امیدم از زندگی قطع شد و با خواهر کوچکم شروع به گریه کردن کردیم گویی که دریایی از اشک در خانه ما جمع شده است.خانه همین طور که می گذشت سرد و سرد و سردتر میشد ، کم کم دستهایمان حس و حالش را از دست می‌داد پاهایمان حس و حالش را از دست می‌داد.

در همین حال باز هم امیدم به خدا را از دست نداده بودم و کورسویی از امید در دل من زنده بود اما خواهر کوچکم با توجه به سنش به نظر تمام امیدش را از دست داده بود کم کم بدنمان داشت یخ میزد.به ناگاه یکی داد میزد کمکشون کنی تورو خدا کمکشان کنید زیر بهمن در خانه محبوس شدند بچه‌های من هستند پاره تن من هستند یکی آن طرف تر می گفت آخر چگونه وارد این بهمن بسیار سنگین شویم امکان اش نیست .می گفت امیدت را از دست نده ما میتوانیم فقط تلاش کن و امیدت به خدای بزرگ باشد صدای سهمگینی ناگهان دیوار خانه مان کنده شد و یک بیل میکانیکی وارد خانه‌مان داشت میشد.پدرم به سرعت به سراغ من و خواهرم آمد و ما را از خانه بیرون کشاند.وقتی از خانه بیرون رفتیم گوی منجمد شده بودیم و باید کمی در آفتاب می ایستادیم تا یخ مان باز شود همچون مرغ های منجمد ای که در بازار وجود دارد متاسفانه خواهرم دستانش دیگر توان استفاده نداشت و دکترها پس از بررسی و مشاهده فراوان گفتن که خواهرم باید تحت درمان باشد.