انتظار, انشای انتظار, موضوع انشا, انتظار در قالب نوشته, نوشته ای در مورد انتظار
به بیرون پنجره خیره می شوم .پرتوهای خورشید اتاق را روشن کرده اند اتاقی که رنگ و بویش به تاریکی می زند...
در همان فنجان هایی که برایمان خریده بودی قهوه میریزم شاید امروز بیایی و زندگیم را که مانند همین قهوه که به تلخی میزند شیرین کنی
لباس پشمی آبی رنگم را میپوشم همان آبی آسمانی که تو عاشقش بودی. برای آب دادن به گلهایت سراغ باغچه می روم گلهایی که روز به روز با نبودت پژمرده میشوند; خودت که میدانی باغبان خوبی نیستم...
با قطره بارانی که روی صورتم می نشیند دست از کار میکشم به آسمان نگاه میکنم او هم مثل من دلش پر است با این تفاوت که بغض او میشکند اما من نه...
روی صندلی دونفره زیر همان آلاچیقی که برایم ساختی مینشینم به جای خالی ات که حال با عکست پر شده می نگرم
پایان روز است و خورشید در حال غروب ، باز هم شب شد و هیچ رد و اثری از تو نیست ;اما در را برایت کمی باز می گذارم شاید فردا برگردی...