درک ودریافت خود را از شعر زیر بنویسید.
ایستادهام
ایستادهای
ایستادهایم
تن به صندلی شدن ندادهایم
من رئیس علی دلواری
تو کوچک خان جنگلی
او کوه بیستون
ما رستم دستان
همه با هم در دل ایران
میدان نقش جهان
رهسپار به سوی توس خراسان و
فریاد زنان:
« دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود»
داشتم ورق های کتابم را یکی پس از دیگری کنار میزدم که شعری کوتاه توجهم را جلب کرد !
« ایستادهام ، ایستادهای ، ایستادهایم ؛ جنگلیم ؛ تن به صندلی شدن نداده ایم . »
چه خلاصه و زیبا توضیح میدهد این شعر کوتاه ، عشق بزرگ و وصف نشدنی به سرزمین مادری را !
عشقی که همچون "آتشی نهفته زیر هزاران تن خاکستر " با تهدیدی و تحریکی هرچند ناچیز و کوچک ، از جانب بیگانگان به یکباره پیکر خاکستری خود را در هم میشکند و سپری میشود بس سوزان در برابر زیاده خواهان !
عشقی که دلهرهای شیرین اما گزنده را به جان مردم سرزمینش میاندازد که آرش ، جان کف دست گیرد و تمام زندگیاش را با تیری فدای یک تکه از خاکش کند .
همان حسی که نوجوانی سیزده ساله را یک روزه مرد میکند، تا فدا شود در راه وطنش !!
چقدر زیباست وقتی به تاریخ زادگاهت ،وطن درد کشیدهات مینگری و میبینی هرکسی برای پایدار ماندنش ، برای کم کردن درد هایش هرچند ناچیز، ولی در تلاش است .
عشق به میهن شور عجیبیاست ، که فردوسی را به سال ها زحمت کشیدن وا داشت تا مبادا از یاد ببریم که هستیم تا مبادا فراموش کنیم که "پارسی " زبانیم و آریایی !!
همه نام هخامنشیان را شنیدهاید ، فراوان هم شنیده اید ! سرزمینی که فرزندانش نوادهی کوروش کبیرند دیگر ترسی از جان دادن در راه سرزمینشان ندارند .
سرزمینی که فرزندانش حسینی اند و عاشورایی ؛ هیچگاه اجازهی دست درازی به کشورشان را نخواهند داد !
قسم به خاک وطنم ؛ که همه حتی آنان که این عشق را انکار میکنند اگر ذرهای دشمنان به خاک سرزمینمان زخمی بزنند ، گویی تکه ای از جان گردآفرید ها و رستم هایش کنده باشند به جوش و خروش میآیند تا دفاع کنند از کشورشان .
همهی این هارا گفتم تا اثبات کنم میهن ؛ وطن ، سرزمین مادری یا هرچه که شما نامش را گذارید از "عزیز ترین های " مردمانش است و امکان ندارد با وعده کمی پول و مال و منال دنیا رها شود !
شعر زیر را بخوانید ، درک و دریافت خود را بنویسید.
ایستاده ام ،
ایستاده ای ،
ایستاده ایم ،
جنگلیم؛
تن به صندلی شدن نداده ایم.
همیشه با شنیدن واژه ایستادن ، حسی غرور آمیز به سراغم می آید . حسی از جنس مقاومت سپری پولادین . آری ، هر واژه ای دنیایی در بر دارد که شاید با نگاه اول آن را نیابید ؛ اما در این شعر این دنیا آشکار است که می گوید : ایستاده ام ، ایستاده ای ، ایستاده ایم، ما اهل جنگل هستیم ؛ و هرگز تن به صندلی شدن نداده ایم .
براستی مقصود از بیان جمله آخر چیست؟ جمله ای که دنیایی سرشار از ظلم و حقارت را در پی دارد. حقارت شاید از نظر تعداد حروف و ابعاد ، بزرگ به نظر رسد اما معنایی جز پوچی ندارد . در واقع درختان یک صدا می گویند : حاضر به حقیر شدن نیستیم و همانند برخی از شما انسان های نترس نمی باشیم که خیال محال نترس بودن را داشته باشیم ولی در باطن بترسیم .
ما ایستاده ایم تا انسان ها هم بایستند و دریابند که زندگی با اتحاد و پیوستگی جریان می یابد و هرگز راکد نمی ماند.
روز به روز به تعداد کشته ها و زخمی ها اضافه می شد.مردم دلشکسته و غمگین,خانواده هایشان را از دست داده بودند.اماباز هم زیباترین حس دنیا,یعنی ایمانشان را از دست نداده بودند .
از دست دادن خانواده , پدر, مادر , خواهر و برادر با آنهمه غم.ِ...
اما همچنان سرپا بودند و افتخار می آفریدند . افتخار به غیرت , استقامت و مانایی.
و حال با آنهمه تنگنا , ایران همیشه پایدار , سرو بخشنده ای شده که مظلومان در سایه اس از خطر در امانند.