انشا درباره توصیف رویداد زلزله


انشاء کوتاه در مورد زلزله


انشا در مورد زلزله زدگان کرمانشاه


انشا طنز درباره زلزله


انشا در مورد زلزله سرپل ذهاب


انشا درباره زلزله کرمانشاه


انشا زلزله کرمانشاه


انشا احساسی در مورد زلزله

دلی خون از جهان زرد داریم به این دنیا نگاهی سرد داریم زمین بس کن تو دیگر لرزه ات را که ما در حد کافی درد داریم ساعت پنج دقیقه به شش صبح بود، نمی دانم چرا خوابم نمی برد، همانطور که مشغول فکر کردن به آینده بودم صدای اذان را شنیدم، بلند شدم و به حیاط رفتم کنار حوض نشستم تا وضو بگیرم، که ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم می لرزد، ترسیدم ، خیلی زیاد، با تمام سرعت به سمت خانه دویدم اما همه چیز با صدای جیغ مادرم و برخورد چیز محکمی به سرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم... با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم دو سه بار پلک زدم بلکه کمی واضح تر اطرافم را ببینم. با هزار زور و بدبختی توانستم از جایم بلند شوم. باورم نمی شد، شهر با خاک یکسان شده بود، از آن خانه ی زیبایمان فقط چند ستون باقی مانده بود. لنگان لنگان خودم را به ماموران هلال احمر رساندم و سراغ خانواده ام را از آن ها گرفتم. یکی از ماموران گفت که خانواده ام را به بیمارستان شهر منتقل کرده اند و وضعیت خوبی ندارند. سریع خودم را به آنجا رساندم اما وقتی آن ها را در آن وضعیت وحشتناک دیدم، کور سوی امیدی در دلم روشن بود هم خاموش خاموش شد. همانطور که کنار خانه های ویران شده ی شهرم راه می رفتم و گریه می کردم، نا خودآگاه یاد تولد دوستم افتادم که دو شب پیش بود. کی فکرش را می کرد که چهل و هشت ساعت بعد از آن همه بزن و بکوب و جشن و شادی ، چنین وضعیتی پیدا کنیم. الان یک ماه از آن زلزله ی وحشتناک و ویرانگر می گذرد، خانواده ام از بیمارستان مرخص شده اند، اما وضعیت خوبی نداریم و در این سرمای زمستان در چادر هایی زندگی می کنیم که بعضی از همشهری هایم به خاطر گرم نگه داشتن آن پیک نیک روشن کردند و متاسفانه به دلیل گاز گرفتگی جان خود را از دست دادند. چاره ای نیست، باید تحمل کنیم، خواست خدا بوده و حتما حکمتی داشته است .به امید روزی که در کنار خانواده ام زیر سقف خانه ای امن و گرم زندگی کنم.