حکایت مردکی را چشم درد خاست صفحه 36 نگارش پایه هشتم
حکایت : مردکی را چشم درد خواست ، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم ستوران می کرد در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند. گفت : بر او هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.
بازنویسی حکایت: در زمان های گذشته مردی ساده زیست بود که در شهری زندگی میکرد.او مردی بسیار ساده بود و شاد و خرم زندگی میکرد. روزی از روزها که مرد از سرکارش برمیگشت از بس خسته بود که شامش را نخورده سر بر بالشت گذاشت و خوابید. صبح که از خواب بیدار شد احساس کرد که سوزشی در چشمانش هست به سرعت رفت و سر و صورتش را شست اما همچنان چشمانش درد داشت و از درد به خود میپیچید. پیش خودش فکر کرد که پیش دامپزشکی که در آن محل بود برود و چشمانش را به او نشان دهد. پس از گذشت یک ساعت نزد دامپزشک رسید و گفت دکتر چشمانش کور شدند لطفا مرا مداوا کن.
دامپزشک هم که فقط دام و طیور را مداوا می کرد فکر کرد که مرد او را مسخره میکند پس از قطره ای که همیشه در چشمان اسب هایش میریخت در چشم این مرد هم ریخت. چشم درد مرد زیادتر شد و پس از گذشت کمی مرد کور شد.مرد که بسیار عصبانی شده بود نزد قاضی آن شهر رفت و بر دامپزشک شکایت کرد. قاضی دامپزشک را فراخواند و از او خواست که چرا باعث کوری چشمان این مرد شده است.دامپزشک هم گفت که آقای قاضی من دامپزشک هستم و کارم به دام ها مربوط میشود و این مرد پیش من آمده بوده من هم قطره ای در چشم او چکاندم. قاضی گفت : بر این دامپزشک هیچ شکایت و مجازاتی روا نیست پس او را آزاد کنید. مرد کور شده هم بسیار خشمگین شد اما قاضی گفت که اگر تو خر نبودی که برای درمان چشمانت پیش بیطار یا همان دامپزشک نمیرفتی.