نثر ساده قصه ی شعر کاجستان صفحه 79 پنجم
ساده نویسی قصه ی شعر کاجستان نگارش ششم صفحه 79
ساده نویسی داستان کاجستان نگارش پنجم صفحه 79
در خارج از روستا و در کنار خطوط برق دو تا کاج رشد کردند.
سال های طولانی رهگذران آن ها را همانند دو تا دوست می دیدند.
در یکی از روزهای پاییزی و در زیر رگبار و باد شدید یکی از کاج ها خم شد و روی دیگری افتاد.
این کاج به دیگری گفت : ای دوست مرا ببخش و کمکم کن. میبینی که ریشه هایم از خاک بیرون زده است.
لطفا مرا چند روز تحمل کن.
کاج همسایه گفت : من دوستیمان را از یاد نمی برم. شاید این اتفاق هم روزی برای من بیفتد.
وقتی باد این مهربانی را دید آرام گرفت.
کاج آسیب دیده هم کم کم بهتر شد و پا گرفت و سالم شد.
سال های می گذشت و میوه های این کاج روی زمین می ریخت و دانه ها به اسانی در زمین ریشه می کردند.
باران نیز می بارید و درختان بسیار دیگری در این مکان رشد کردند و پر از کاج شد.
چندی بعد روستای ما کاجستان نام گرفت.