اوبود هرجا ،همه جا و یا گاهی هیج جا!
او بود در حال نبودنش،مرا دنبال می کرد،قدم به قدم، پا به پا وحتی گاهی من سکوت می کردم او پرحرفی می کرد!!
مانند سایه ای،سایه ای که بودنش را پشتم احساس می کردم اما هرگاه دست دراز می کردم لمسش کنم سرمای نبودنش را لابه لای انگشتانم احساس می کردم درست ،درست مانند زمانی که لابه لای این انگشتان را دستان مادرم پر می کرد اما حالا فقط و فقط روحش بود.
روحی که گاهی مرا سفت می چلاند و گاهی مرا بین زمین آسمان رها می کرد
آیا گاهی شده سایه تان را در آینه ببینید اما تا رویتان را برمی گردانید خبری از سایه نباشد؟
آگر شده که شاید بتوانید درک کنید شباهت و تفاوت یک وجب از احساس روحی که مانند سایه دنبالت می کند اما تا چشم کار می کند هیچ گاه نیست.!
بودن و نبودن!مسئله این است .
سایه ها هستند تا زمانی که روشنایی روز باشد مانند روحش ،سایه در کل روز تا زمانی که قدم هایت را استوارو محکم برمیداری و به پشت سر نگاه نمی کنی هستند و هیچگاه ناپدید نمی شوند دقیقا مانند روح گرمش.
که روز ها پشت به پشتت می آید،در کارها وتصمیم هایی که گاه به فریاد هایم وگاه به چشمان ذوق زده ام منتهی می شود.
اما شبها .شبهایی که من به پهنای صورت اشک می ریزم و یا گاهی صدای هق هق دخترانه بغض دارم گاه در سینه وگاه در بالش خفه می شوند.
آن موقع ها نیستند،نه سایه ونه روحش،زمانی که من از تاریکی شب می ترسم نه سایه ای هست که پشتم را گرم کند و نه روح مادری که مانند کودکی ام سرم را سینه اش پنهان کند.
ومن چنگ بزنم به پیراهن گلدارش،گل هایی که هیچگاه چشمه اشک وجود من آن ها را سیراب نمی کند.
اینجا فقط می ماند روح مادری که سایه وار هوایت را دارد.
قدم می زند،مانند سایه!
هست و یا گاهی نیست مانند سایه!
اما تنگ نمی شود یا نمی گیرد از نبودش این دل،سایه را می گویم!و خدانکند بگیرد روزی دختری دلش برای آغوش گرم که نه
اما دلش برای گرمای حمایت روح مادرش تنگ شود.
خدا نکند:)